بنر عنوان نشریه وقایع اتفاقیه

از شمارۀ

تعقیب دنباله‌دار

نورنگاریiconنورنگاریicon

من یک طرف، آن‌ها یک طرف

نویسنده: الیاس بهرامی

زمان مطالعه:4 دقیقه

من یک طرف، آن‌ها یک طرف

من یک طرف، آن‌ها یک طرف

از من توقع می‌رفت آن طرف دوربین باشم؛ کنار بقیه بچه‌ها در حالی که لباس فارغ‌التحصیلی پوشیده‌ام. اما من در این طرف دوربین بودم. دوربین دوستم را که کیفیت بهتری از دوربین خودم دارد قرض گرفته بودم و با آن مشغول عکاسی از کسانی بودم که با یکدیگر به دانشگاه رفته بودیم. شاید اگر دوستانم برگزارکننده جشن نبودند و از من نمی‌خواستند که عکاسی کنم، به این جشن نمی‌رفتم. می‌دانستم که قرار نیست از این دانشگاه فارغ‌التحصیل شوم. این‌که از خوشحالی آن‌ها در این روز عکس بگیرم، این‌که صد و خورده‌ای نفر آن طرف بودند و من این طرف، تنها، مهر تأییدی بر جدایی من از آن‌ها است.

 

آیا من غیرمعمولی‌‌ام؟ چرا نتوانستم شبیه آن‌ها باشم؟ نکند از همان اول استحقاق بودن در این دانشگاه را نداشته‌‌ام؟ نکند یک متقلبم؟ نکند جای یک نفر دیگر را که آرزو داشته است در این رشته و این دانشگاه قبول شود به ناحق پر کرده‌ بودم؟ آن دوربین که آن روز به دست گرفته بودم، نکند شیطان من بوده است؟ نکند تمام آن‌چه علاقه به هنر می‌نامم توجیهی برای پا‌نذاشتن به عرصه این رقابت، توجیهی برای بزرگ‌نشدن و مواجهه با مسائل مهم‌تر بوده است؟

 

آن کسی که در این عکس روی زمین نشسته است، رفیقم امیررضا است. اولین بار وقتی او را دیدم که دنبال کلاس ریاضی یک، یعنی اولین کلاس کارشناسی‌ام می‌گشتم. او برخلاف من سرش را بالا گرفته بود و خرسند به سمت جایی می‌رفت که می‌دانست کجاست. من اما، انگار که در شهری غریب هستم، با کمی خجالت، از او آدرس کلاس را پرسیدم. گفت که به همان کلاس می‌رود. پس با هم به کلاس رفتیم. او جلو نشست و من آن پشت، جایی که کمتر به استاد دید داشته باشد، نشستم. هنوز یک ماه نشده بود که فهمیدم درست فکر می‌کردم. آن‌جا جای من نبود. به کنکور مجدد اما این‌بار علوم انسانی فکر کردم، نشد، نمی‌شد! من روزانه بودم و اگر انصراف می‌دادم کنکور سال بعد را نمی‌توانستم شرکت کنم. بعد از کمی این در و آن در زدن، دیدم انگار ناچارم که همین را ادامه بدهم.

 

بقیه را می‌دیدم که با چه شور و هیجانی کلاس‌ها را دنبال می‌کنند. امیررضا را می‌دیدم که منابع درسی را تمام کرده بود و سراغ کتاب‌های متفرقه رفته بود. می‌دیدم که همه آن‌ها دارند با چه سرعتی به سمت چیزی که می‌خواهند می‌دوند. من امّا حتی جهت رفتن را نمی‌دانستم. هنوز که هنوز است اسم تعدادی از افرادی را که در این عکس هستند، نمی‌دانم. همان ترم یک همه درس‌هایم به جز ادبیات را افتادم. همین باعث شد دیگر با عده زیادی از هم‌دوره‌ای‌هایم هم‌کلاس نشوم. فکر می‌کنم آن‌ها هم از وجود من باخبر نبودند. شاید در لحظه‌ای که این عکس را از آن‌ها می‌گرفتم با خودشان فکر کرده باشند من که هستم؟ شاید به نظرشان فقط کمی آشنا آمده باشم.

 

امّا آن‌هایی که من را می‌شناسند، نکند وقتی که عکس‌ها را می‌بینند با خود بگویند: «درس نخواند که هیچ، در هنر هم چندان مهارتی ندارد». شبیه ماجرای آن استادمان. در یکی از همایش‌های مرتبط با رشته‌مان به عنوان عکاس حضور پیدا کردم. قبل از آنکه سر کلاس با او آشنا شوم در این همایش آشنا شدم و از آن‌جا که جوان بود، حس خوبی به او داشتم. وقتی چند ماه بعد در یک نمایشگاه گروهی عکس حضور داشتم، کارت دعوت برایش بردم و او گفت: «نمایشگاه داری؟ تو که خوب عکس نمی‌گیری!» و من ماندم با الیاسی که نه مهندس است و نه عکاس.

 

با این همه در فضای عکاسی بودند کسانی که نمی‌دانم به تعارف یا از ته دل، من و کارم را قبول داشتند. من بین آن‌ها یکی از خودشان بودم. دوشادوش دیگران از سوژه‌هایمان عکاسی می‌کردیم و من در این طرف، دوربین به دست، تنها نبودم. همین شد که دیگر حتی کمتر از قبل در دانشگاه حضور پیدا کردم. از جایی به بعد می‌دانستم که قرار نیست این رشته را تمام کنم. اما همه آن زحماتی که برای آن کشیده بودم، همه آن زمانی که برایش گذاشته بودم، همه آن فداکاری‌هایی که برایش کرده بودم و شاید از همه مهم‌تر همه دردهایی که برای ماندن در آن کشیده بودم، آیا با انصراف بی‌معنا نمی‌شد؟

 

نمی‌دانم. اما می‌دانستم که با انصراف چه حجم زیادی از سرزنش بابت عقب‌افتادن را باید تحمل کنم. در حالی که آن طرف در فضای هنر جهانی بود که من را می‌پذیرفت. آن طرف من یک آدم معمولی بودم؛ نه یک غیرمعمولی، نه یک عقب‌مانده. و بله؛ لباس فارغ‌التحصیلی نپوشیدم و کمی بعد انصراف دادم.

 

 

 

الیاس بهرامی
الیاس بهرامی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.